ادبیات

از شکریه کوچک ما هم جز یک کتابچه و روسری سوخته چیزی باقی نماند
04 Jun 2023
شما درست گفتید حق با شما بود ما باید گلوله بخوریم تا دردهایمان خوب شود روزی سه بار نان

شجاع باش دختر
09 Mar 2023
نویسنده: آرزو نوری همسایهای عجیبِ داشتیم. یکخانم در یکحویلی تنها زندگی میکرد، و هیچکسِ هم با او رفت وآمدی نداشت.خیلیبرایم

مبارزه برای زندگی
27 Jan 2023
نویسنده: آرزو نوری یما در اردویملی وظیفه داشت. او همیشه از سهبرادرش که در راهی وطن شهید گشتهبودند یاد میکرد.

تفسیرِ آزادی
21 Jan 2023
تفسیرِ آزادی در طنینِ شادِ قطارهای قافیۀ شاعرانِ شهرِ خالی از شُکوه نشانی از اندوهِ تو نیافتم، در ترنمِ ترانهها

دانشگاه که بستهشد، فامیلم نیز مهتاب را بهزور به شوهر دادند
23 Dec 2022
نویسنده: آرزو نوری دانشگاه که بستهشد، فامیلم نیز مهتاب را بهزور به شوهر دادند. کاکاهایم به پدرم میگفتند:” دختر که

چادری ام آتش زدم ، سنگباران شدم
09 May 2022
تازه از بازار بهخانه رسیده بودم. سرو صدای پدرم همهای حویلی را گرفته بود، بلندبلند دربارهای من حرف میزدند. میگفت

لطیفهای جوانم را کشتند!
08 May 2022
لطیفهای من هزاران آرمان وآرزو در دل داشت، وبه امید یکآینده خوب به مکتب میرفت. وقتی تولد شد، دو ماه

فقط کتابِ پُر ازخونت را در دست دارم
22 Apr 2022
درمیانِ دود وهیاهوی انفجار، مادریکه سرگردان از اینسو به آنسو میدوید باخودش میگفت: من او را بهزُور به مکتب فرستادم.

این کودکان کجایند؟
20 Apr 2022
این کودکان کجایند؟ گورستانهای بینام گواهی میدهند استخوانهای شکسته در حافظۀ خاک گواهی میدهند خونهای سوخته در آتش انفجار گواهی