Monday, 25 September 2023

ادبیات

از شکریه کوچک ما هم جز یک‌ کتابچه و روسری سوخته چیزی باقی نماند

از شکریه کوچک ما هم جز یک‌ کتابچه و روسری سوخته چیزی باقی نماند

شما درست گفتید حق با شما بود ما باید گلوله بخوریم تا دردهایمان خوب شود   روزی سه بار نان
شجاع باش دختر

شجاع باش دختر

نویسنده: آرزو نوری همسایه‌ای عجیبِ داشتیم. یک‌خانم در یک‌حویلی تنها زندگی می‌کرد، و هیچ‌کسِ هم با او رفت وآمدی نداشت.خیلی‌برایم
مبارزه برای زندگی

مبارزه برای زندگی

نویسنده: آرزو نوری یما در اردوی‌ملی وظیفه داشت. او همیشه از سه‌‌برادرش که در راه‌ی وطن شهید گشته‌بودند یاد می‌کرد.
تفسیرِ آزادی

تفسیرِ آزادی

تفسیرِ آزادی در طنینِ شادِ قطارهای قافیۀ شاعرانِ شهرِ خالی از شُکوه نشانی از اندوهِ تو نیافتم، در ترنمِ ترانه‌ها
دانشگاه‌ که بسته‌شد، فامیلم نیز مهتاب را به‌زور به‌ شوهر دادند

دانشگاه‌ که بسته‌شد، فامیلم نیز مهتاب را به‌زور به‌ شوهر دادند

نویسنده‌: آرزو نوری دانشگاه‌ که بسته‌شد، فامیلم نیز مهتاب را به‌زور به‌ شوهر دادند. کاکا‌هایم به پدرم می‌گفتند:” دختر که
کاج دانش

کاج دانش

کاج دانش کمر کاج شکست “برچی”به خونابه نشست باز آگاهی را باز گلبرگ و رگ و خوشه ی دانایی را
چادری ام آتش زدم ، سنگباران شدم

چادری ام آتش زدم ، سنگباران شدم

تازه از بازار به‌خانه رسیده بودم. سر‌و صدای پدرم همه‌ای‌ حو‌یلی را گرفته بود، بلندبلند درباره‌ای من حرف می‌زدند. می‌گفت
لطیفه‌ای جوانم‌ را کشتند!

لطیفه‌ای جوانم‌ را کشتند!

لطیفه‌ای من هزاران آرمان وآرزو در دل داشت، وبه امید یک‌آینده خوب به مکتب می‌رفت.  وقتی تولد شد، دو ماه
فقط کتابِ‌ پُر ازخونت را در دست دارم

فقط کتابِ‌ پُر ازخونت را در دست دارم

درمیانِ‌ دود وهیاهوی انفجار، مادری‌که سرگردان از این‌سو به‌ آن‌سو می‌دوید باخودش می‌گفت: من او را به‌زُور به مکتب فرستادم.
این کودکان کجایند؟

این کودکان کجایند؟

این کودکان کجایند؟ گورستان‌های بی‌نام گواهی می‌دهند استخوان‌های شکسته در حافظۀ خاک  گواهی می‌دهند خون‌های سوخته در آتش انفجار گواهی