
December 23, 2022
نویسنده: آرزو نوری
دانشگاه که بستهشد، فامیلم نیز مهتاب را بهزور به شوهر دادند. کاکاهایم به پدرم میگفتند:” دختر که بزرگ شد، عیب است خانهای پدر باشه. مکتب نی، درس نی، کار نی، دیگه چیکنه شوی نکنه…”
بعد از یکهفته آنروز من تازه از کار برگشتهبودم. وقتِ داخلِ دهلیز شدم. پدرم را دیدم که؛ بندَلهای از هزاری را با دستمالِ گلپوش شدهای کنارش گذاشتهبود و داشت با خوشحالی حسابش میکرد. سلام دادم! علیک نگرفت.
متعجب شدم. بهاتاقِ مادرم رفتم. تا بپرسم اینهمه پول از کجا شدهست؟ دیدم مادرم تنها نشسته وگریه میکند.
با دیدنِ مادرم، سلام یادم رفت وبا ورخطایی پرسیدم: چرا مادر چیگپ شده ؟؟
مادرم باچشمانِ اشک آلود، آهی کشید وجواب داد: “مهتاب ره میتن بچیم! ده ملامامد میته پدریت! کوری دخترم شوم. آخ جانِمادر زنِ دوم ملامامد میشه! تو خو میفامی که ملا زن داره. نمان پدرته که بته. جگرگوشه مه سری امباق میتن، ایخدا چیچاره کنم. دخترم میخواست داکتر شوه.”
خشکم زدهبود. مادرم را با زجههایش رها کردم و شتابان بهسوی اتاقِ مهتاب دویدم. دروازه را که باز کردم مهتاب را دیدم. غریبانه خودش را درآغوش گرفتهبود. زانوهایشرا بغل کرده و آرام میگریست. مرا که دید، اشکهایش را پاک کرد. لبخندی زد و ازجایش ایستاد. چنانکه گویا هیچاتفاقِ نیفتادهست. از اینهمه شجاعت وصبرش خجل گشتهبودم.
آهسته پرسیدمش: مهتاب؟ چیخبره؟ چی شده؟
لبخندیتلخِ زد وگفت: خبری خاصِ نشده. داکتر خانم ره امروز پدرش فروخت! یا همو ده شوی داد. دختر که بودی، از اینخبرا هرروز میشه دیگه.
دوباره پرسیدم: از تو پرسان کد؟ توخبر داشتی؟
بهسویم نگاهی کشندهای انداخت، که از شرم فرو ریختم.
گفت: بیادر از مالِ فروختنی نمیپٌرسن که تُره بفروشیم یانی؟ ما پیش شما چی هستیم بهجز مال؟
حرفهایش پر از درد بود. همینرا گفت و دوباره سرش را بهزانو گذاشت. منکه جوابِ برای سوالهایش نداشتم. شرمنده و آهسته از اتاق بیرون شدم.
رفتم تا با پدرم حرف بزنم. آخر برادرش بودم میخواستم هرطوری شده مهتاب را کمک کنم. ولی پدرم به حرفهایم گوش نکرد. گویا راضی نمیشد. اصرار کردم که مهتاب را ندهد. ولی او با سیل بهرویم کوبید. جنگ کردیم و صدایمان بلند شد. قهر کردم. خانه را رها کردم، تا شاید رفتنم پدرم را منصرف کند.
یکماه از آنها احوالِ نداشتم. بعد از یکماه، یکشب پسرِکاکایم برایم طعنهزنان گفت: صبا طوی یازنت است. یعنی طوی خوارت وملامامد. نمیری ده طوی او بچه…؟
آبِ بدنم خشک شد. زبانم حرکت نمیکرد. کرخت گشتهبودم. جوابِ برای پسرِکاکایم نداشتم. میدانستم میخواست مسخرهام کند. شب تاصبح خوابم نبرد. گلویم را بغض وقلبم را غمِ مهتاب امان نمیداد….
فردا که روزی عروسی بود. چاقویی را گرفتم و بهعروسی رفتم. میخواستم پدرم را با ملا یکجا بکُشم.
آنجا مردمِ زیادی در جشن آمدهبودند. همه میرقصیدند. ولی من در گوشهای منتظرِ آمدنِ ملا وپدرم بودم که ناگهان فریادی مادرم همهایخانه را گرفت. ترسیده بودیم چیخبر شدهست؟ داخلِ اتاقِ که مادرم بود شدم. آنجا مهتاب را دیدم. در بستر خوابیده بود. رنگش زرد شده، و وجودش یخکرده بود. نفس نمیکشید. دانستیم که مردهست. همه بالای سرش جمع شدهبودند وگریه میکردند. مادرم زجه میزد:” آخ دخترم. آخ جوانم آخ داکترم…بمیرم به تو، به دلِ خونت. آخ جوانِ رشیدی مادر.. بیستسال بزرگت کردم که مردهات ره ببینم؟ کاش ما بهجایت میمُردیم….”
باورم نمیشد میخواستم تکانش بدهم. از شانههایش گرفتم که بلندش کنم؛ فریاد زدم: مهتاااااب…. !
ولی او آرام خوابیده بود. چشمم به دست راستش افتاد. در دستش قلمِ داشت، که روی قلبش گذاشته بود. پدرم، ملا… مردم همه جمع شدند. مهتاب را از جایش بلند کردند و کوشش کردند قلمش را از دستش بگیرند، ولی نتوانستند. او رهایش نمیکرد. گویا داشت باکسانیکه قلمش را داشتند از او میگرفتند مبارزه میکرد…. هیچکس نتوانست آنقلم را بگیرد. همهای دهانها بستهشد. همه خشکشان زدهبودند.
همه فهمیدند که او برای علم مبارزه میکرد، چون او میدانست از دست دادنِ علم، یعنی مرگِ واقعیای یک عالم است.